ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات ستایش

23/12/92

سلام مامانی قشنگم . دیروز دوباره جشن نوروز مهدکودکت بود و شما دوباره صحنه را به آتش کشیدی. عزیزم دیروز برای بار دیگر باعث افتخار من شدی. نمیدونی وقتی مامانهای دیگه ازم میپرسیدند این دختر شماست ؟چه لذتی میبردم. عزیز دلم امیدوارم در تمام لحظات زندگیت همینطور خوش بدرخشی و هرروز از روز قبلت موفق تر باشی.و خوشبختی سرتاسر وجودت رو بگیره.عزیز دلم دیروز چندبار شما رو به تنهایی روی صحنه آوردند و شماهم با موفقیت و جدیت کارت رو انجام میدادی و شعرهایی رو که بهت آموزش داده بودند با اعتماد به نفس کامل خوندی و دریک جاهم با لباس محلی اومدی و دکلمه خوندی . قربونت برم من.خیلی عالی بود برنامت. عزیز دل من.
23 اسفند 1392

21/12/92

سلام خانوم طلایی. این روزهای آخر سالی هرکسی داره به کارهای خونه تکونی و خریدش میرسه ولی سهم من از این روزها فقط استرسش بوده . آخه هنوز هیچ کاری نکردم .از اون طرف برای شما هم خریدی نکردم و خیاطی هم که به اصرار خاله مهری پارچه هام رو برای دوخت بردم پیشش هرروز بهم زنگ میزنه که یالا بیا لباسهات رو پرو کن و اصلا هم باهام کنار نمیاد که بابا وقت ندارم . تازه هم اصلا قبول نمیکنه که اونها رو برای بعد عید بهم تحویل بده.یعنی هیچ راهی برام نذاشته نه راه پیش نه راه پس. از اون طرف باید برم دنبال دگمه هایی که اون خواسته و اون مدل هم فقط در کوچه برلن پیدا میشه و من متاسفانه فرصت رفتن به اونجا رو ندارم.شما هم فردا جشن نوروز داری و من از این بابت خیلی خوشحالم...
21 اسفند 1392

11/12/92

سلام خانوم طلا. امروز از طرف مهد برده بودنتون تئاتر. تا حالا که چیزیز برای من تعریف نکردی ولی به محض به دست آوردن اطلاعات جدید سریعا به وبلاگتون مراجعه کرده وگزارش کاملی ارائه میدم. با تشکر
12 اسفند 1392

3/12/92

سلام خانوم خانوما. روز پنج شنبه این هفته به خودمون مرخصی دادیم و به دور از هیاهوی اطرافیان تصمیم گرفتیم این هفته رو برای خودمون باشیم. به همین دلیل روز پنج شنبه بعد از ظهر بعد از خرید از فروشگاه اتکا ،تصمیم گرفتیم که شما رو به سرزمین عجایب ببریم و هرچی دوست داشتی سوارت کنیم. و چون این اتفاق افتاد و به شما خیلی خوش گذشت من و بابا هم خیلی خوشحال بودیم.روز جمعه هم با هم به باغ پرندگان رفتیم و از انواع پرندگانی که اونجا بود دیدن کردیم. جای بسیار بسیار قشنگی بود و شما هم بسیار خوشحال بودی . من و بابا هم باز خوشحال بودیم که به شما خوش میگذره . دخترم شما بابای خیلی خیلی مهربونی داری.بهت تبریک میگم.
3 اسفند 1392

1/12/92

سلام مامانی عزیزم. دیروز شما یک مقدار تب کرده بودی . به خاطر همین هم من به اداره نرفتم  و از طرفی با داروهای گیاهی شما را مداوا میکردم. بعد از خوردن صبحانه شمااصرار کردی که به مهدکودک ببرمت ،آخه قرار بود عکاس به مهدتون بیاد و شما از این ماجرا خبر داشتی . بماند که به من میگفتی قراره کاسنی به مهذمون بیاد.من هم دیدم به خاطر خوردن شربت استامینوفن سرحالی بردمت به مهد. اونجا با خاله معصومه مربی جدیدت آشنا شدم و وقتی خودم رو معرفی کردم،طوری با من برخورد کرد که انگار مدتها بود منتظر من بود و گفت شما مامان ستایشی. ستایش خیلی دختر خوب و باهوشیه. من حتی برای مامانم هم تعریفش رو کردم. شعری رو که من یک هفته با بچه ها کار کرده بودم و یاد نگرفته بودند...
1 اسفند 1392
1